پارسال که ذوقزده بودم از بیست و پنج ساله شدن، شمعهای تولد رو که اومدم فوت کنم، مهدیس گفت: آرزو کن. گفتم: آرزو کنم؟ گفت آرزو کن سال دیگه ایران نباشی. گفتم ایران نباشم؟ توی دلم آرزو کردم که ایران باشم. آرزو کردم که کنار پدر و مادرم باشم، که سلامت باشن. اینا بزرگترین آرزوهام بودن وقتی ربع قرن رو تموم کردم. برای آدمی که شبها از کابوس از دست دادن عزیزانش از خواب میپرید، یا نمیتونست شبها از فکر و خیال بخوابه بزرگترین آرزو همین بود که بتونه بخوابه. و بدونه که هیچ چیزی از دستش نمیره. من پارسال وقتی بیست و پنج ساله شدم که خیالم پر از سردرگمی بود. پر از غصههای ناپیدا. پر از خیال سرگردان. پر از آرزوهای دمِ دستی که به خیالش بزرگ و مهم بودن. دوست داشتم دانشگاه بهشتی دست از سرم برداره بذاره دفاع کنم، بذاره بدون فکر و خیال اپلای کنم برم.
یک سال گذشت از اون روزها. و من شدم مثبت بیست و پنج سال. مهم نیست عددش چنده. شما بگو هفتاد و پنج ساله اصلا. مهم اینه که دیگه همونی نیستم که پارسال بودم. فهمیدم زندگی پشت ِ هم طی کردن پلههای ترقی نیست. ترقیِ مع و رها کردن و غرق شدن و پرداختن به چیزی جز شغل و تحصیلات نشان عقب ماندن نیست. هی بدو بدو برای چی؟ برای کی؟ برای من جواب دادن به این سوالا سخت بود. به اینکه توی دنیا کیام و چیام و چی کارهام سخت بود. داره سخت میگذره، پاک کردن آثار دنیای امروز از روح و ذهن و آگاهی به امور و احوال سخته. در حالی این روزها رو میگذرونم که سرم پر از سواله و انگار هر جوابی که پیدا میشه غبار از روحم پاک میکنه. مهم نیست آقا جان که روز تولدم نزدیکه. من این یک سالی که گذشت دستِ کم هفتهای یک بار متولد شدم. سخت و پربار گذشت. الحمدلله.
دلم نیومد آرشیو بمونه این هم. :)
درباره این سایت