امروز در خیالاتم دور میزگردی با دوستانم نشسته بودم. و در آن میز ِ گرد داشتم بهشان میگفتم چیزی که برای نینی نوشتم کمکم دارد شبیه یک رسالهی فلسفی برای نوجوانان میشود.دوستانم هم تایید کردند. بگذار کمی جدیتر حرف بزنیم. من این روزها شاید غرقترین روزهای خود در افکارم را میگذرانم. اینکه دفعهی پیش برایت نوشتم که همه چیز فانی است، یا قبلتر به تو گفته بودم که وقایع کلان جهان تاثیر کمتری روی تو دارد تا وقایع خرد آن. دخترک! اینها همه جهان از دریچهی این روزهای زندگی من است. زندگی کسی که بخشی از ذهنش درگیر وجود خودش است، بخشی درگیر آیندهی کاری و حرفهای اش و بخشی درگیر آیندهی شخصیاش. تو حتما جهانبینی مخصوص خودت را خواهی داشت. اگر شبیه ِ مادرت باشی هرگز این درگیریها و سردرگمیهایی که من تجربه کردهام را تجربه نخواهی کرد. او ذهنش ساده و خطی است و این موهبت است و خوشبختی. چیزهایی دارد که من ندارم، موهبیتهایی که زندگیاش را آرامتر از من کرده است. قدر ِ مادرِ آرام و خوشبختت را بدان. بهتان بابت داشتن یکدیگر غبطه میخورم. من دارم تلاش میکنم در زندگی شما باقی بمانم. مدتهاست تلاش میکنم، مدتهاست نگران از دست دادنتانم. تو حتما یک روز به مادرت خواهی گفت: تو و سعیده هیچ شباهتی به هم ندارید. سعیده حتما یک جای زندگی مغزش آسیب دیده.
راستی امشب میهمان خانهتان بودیم. خانه بوی تو را میداد. مادرت هنوز نشانههای بارداریاش هویدا نشده. در اتاقت بودم. اتاقی که خالی مانده برای تو. جای تخت و کمدت را حدس زدم. تصورت کردم که در گهوارهات داری به خواب میروی. دلم برایت غنج رفت. عموی کوچکمان به شهرمان آمده. امشب آمده بود خانه ی شما، کادوی عروسی پدر و مادرت را بالاخره بدهد. از آمدن تو بیخبرند.
درباره این سایت