سی و شش روزه شده بودی که از زنجان به خانه آمدم. بغلت کردم و خندیدی. با تو حرف می‌زدم و تو خودت رو در آغوشم رها کرده بودی. همه متعجب بودند که چطور ممکن است با  کسی که انقدر کم می‌بینی‌اش راحت باشی. از آن روز تو فرزند من شدی. وقتی گریه می‌کنی تو را به من می‌سپارند و می‌روند. شب‌هایی که من باشم روی پای من به خواب می روی و جهان زیبا شده است دختر من. تو دوست منی. دوستی‌‌ای که آغازش قبل از چشم گشودن تو به جهان بوده و پایانش؟ گمانم نباید پایانی داشته باشد. مرگ جدایمان می‌کند؟ نه. مرگ جسم‌هایمان را دور می‌کند. ولی گمان نکنم یاد مرا از تو دور کند.

تو زیباترین اتفاق خدایی این روزها. وجودت هرروز بر من مبارک. دخترک چهل و پنج روزه ی بهار. :)

 

 

گوش کنید.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Sheila پارس دکور فروشگاه يو پي اس مجله خبري و سرگرمي اتوبار و باربری کاج سفارشات خدمات گرافیکی لذت آشپزی اتفاقات يک زندگي