شاید این روزها همهش تجلی آرزوهایی باشه که زمانی میاومدم و مینوشتم کاش دست غیبی میاومد و من رو میانداخت همونجا که باید. کسی نمیدونه. شاید واقعا دست غیبی هست و خبری از غیب میرسه. همونطوری که خودمون سبز میشیم سر راه آدمها و گرهای ازشون باز میکنیم، خودمون هم قرار میگیریم تو موقعیتهایی و کسانی سر راهمون قرار میگیرند که قراره گرهای از ما باز کنند.
من زندگیم رو دوست دارم، چون پیدا کردم راه رو. نه که خیال کنید راه یعنی چشمانداز و هدف و آن قلههایی که باید بالاخره یکی پس از دیگری طی کرد، که این راه و تعریف از نظر من این روزها بیهودهترین راه برای منه. کاری به زندگی و روشهای دیگران ندارم. من سالهای ابتدایی تا میانی عمرم رو به همین سیاق زندگی کردم و به جرئت میگم بدترین سبک زندگی بود. شناخت توانمندی و ویژگی و استعداد و امثالهم هم بدتر کرد زندگیم رو که بهتر نکرد. چرا بدتر؟ چون کسب این اطلاعات در بستر خاصی اهمیت پیدا میکنند. مادامی که من جهانبینی درستی نداشتم و به سوالات اصلی و اساسی زندگیم پاسخی ندادم، شناخت توانمندی چه کمکی به من میکرد؟
راستش فکر میکنم تبلیغات خودشناسی دنیای امروز، اکثرا برپایهی همون چشمانداز عمومی و کمالگرایانهایه که تبلیغ میشه. درسته که از هر طرف هم تبلیغات ضد کمالگرایی اطراف ما رو پر کرده، اما نهایتا تمام اینها برپایهی یک سوال اصلی مطرح میشه : «آخرش میخوای چی بشی؟»
میبینید؟ باید پاسخ واضح و مبرهنی داشته باشیم از جنس من میخواهم چه کاره شوم.
من از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم بیش از اون که فکر کنم، زندگی کنم. بیش از اون که با چارچوب ذهنی قبلی سراغ وقایع برم، غرق در وقایع بشم و به عنوان یک ناظر همراه نگاهش کنم. لمس کردن به همون اندازه برام ارزشمند شد که فکر کردن ارزشمند بود. چرا؟ چون بدون لمس کردن و زندگی کردن افکار نمیتونن واقعی و منعطف باشن.
دور نشم از حرفم، زندگیم رو دوست دارم. چون بیشتر از اونکه درگیر اهداف و چشماندازهایی بشم که میتونن به لحظهای از بین برن، درگیر پدیدهی زندگی شدم و از هر رخداد و پیشامدی در جهت اینکه آدم بهتر و پختهتری بشم استقبال میکنم. شاید چهار سال پیش وقتی وارد دانشگاه شدم تنها فکر و ذکر و هدفم، کسب موقعیتهای آنچنانی بود. اما امروز هربار که پا در ایستگاه راهآهن میذارم، به خاطر پشت سر گذاشتن ترسها و نگرانیها و عبور از خود قبلیم هست، تا جایی که انسان بهتری بشم. تا کجا؟ نمیدونم. و ندانستن جز لاینفک زندگی ماست. بهتره سخت در آغوشش بگیریم.
پ.ن: امیرحسین گفت از تجارب جدیدت بنویس. من هم اونها رو ذیل ایستگاه راهآهن مینویسم.
درباره این سایت