امروز رفتم دفتر خانم دکتر دوستداشتنی. گفتم من میتونم دانشجوی شما بشم؟ گفت زود نیست برای انتخاب استاد راهنما؟ گفتم خب شرایط من فرق داره دیگه. من علاقهای به ریاضیات مجرد ندارم. حتی نمیتونم با علم مجرد ارتباط برقرار کنم. اگر بناست بمونم اینجا و با استادهایی کار کنم که کار مجرد میکنن، خب میرم انصراف میدم. واقعیتش اینه اگر نتونم با شما کار کاربردی کنم، کار کردن با بقیه برای من تلف کردن وقته. انصراف میدم و نهایتا کنکور دکترا ثبت نام میکنم.
گفت نه نه. نکنی این کار رو ها. دکترا اصلا نخون. مسترت رو ادامه بده. من هم از گرنتم بهت کمک میکنم، تو هم بگرد دنبال ساپورت مالی، تا میتونی هر اسکولی که من بهت میگم رو میری تا نهایتا پوزیشن دکترای خوب پیدا کنی. اسکول لاهه رو اپلای کردی؟ گفتم حالا که اینترنت ها قطعه. دنبال اینترنشیپ بودم راستش. گفت منم میگردم برات استاد پیدا کنم که موضوعت رو مشخص کردیم، اگه شد بری اینترنشیپ و بخشی از کارت رو اونجا انجام بدی.
قرار شد موضوعی پیدا کنیم بین دیتاساینس، هندسه، و فیزیک.
و خب انصراف نمیدم دیگه. هنوزم برام عجیبه چجوری اینجام. چجوری اتفاقات خوب سر راهم قرار گرفتن. چجوری انقدر عجیب همه چیز جور شده. حالا نه که اتفاقات سخت نیفته، نه که من خیلی مچ باشم با درسها و محیط، یا نمرات خیلی ارزنده و قابل توجهی در درس آنالیز گرفته باشم. :)) ولی خب. حالا اینجا تمرین صبر و دوری و سرما و مبارزه با کمالگرایی و قناعت و مدیریت پول میکنم. ایشالا بعدش آدم بهتری میشم. از ایران رفتن و نرفتنش خیلی هم مهم نیست. مهم حال خوبه، که گمانم دارم اینجا. :)
پ.ن: زنجان تا الان ۳۰ سانتیمتر برف اومده، دانشگاه هم وسط بیابونه، سگها اومدن بیرون و دارن به بدترین شکل ممکن صدا میکنن :)))))
پ.ن۲: شنبه خونهی خواهرم بودم. ارغوان ۸ ساعت به بدترین شکل ممکن تو بغلم جیغ زد و گریه کرد. نمیدونم مریض شده بود یا چی. ولی هرچی بود ۱۲ شب اومدم خونه. کل دیروز رو خوابیدم از سردرد ناشی از صدای جیغش. و فکر کنم تا آخر هفته ذرهای دلم براش تنگ نشه. :))))
درباره این سایت