آن شب و روز لعنتی تمام شده است. اما هنوز یاد و خاطرهاش با من است و از ضمیرم پاک نمیشود. آن روزی که از خانه تا شهر، همهجا غرق در سکوتی عجیب شده بود. انگار که ساعاتی قبل از طلوع خورشید ماموران الهی گرد سکوت به چهرهی شهر پاشیده باشند و همگان ناگهان غرق در سکوت شوند. سکوت صدای غالب شهر شده بود.
من با خودم یکسره کلنجار میرفتم تا بتوانم کلامی با صدای رسا با دیگران حرف بزنم. نمیشد. امکان نداشت. صداها یکباره بلند میشدند و به لحظهای در فضا گم میشدند و دوباره سکوت همهجا را پر میکرد. من با خودم نجوا میکردم و در این نجواها به دنبال راهی میگشتم تا هر آنچه از ذهنم میگذرد را فریاد بزنم. محال بود. دستی گلویم را فشار میداد و جز خرخر ضعیفی، صدایی از حنجرهام بیرون نمیآمد. همان صدای ضعیف را هم نمیشنیدم. فقط میتوانستم آن صدا را لمس کنم.
سکوت، صدای شهر شده بود. مردم با یکدیگر حرف میزدند. لبهایشان را تکان میدادند و متوجه گفت و گوهایشان میشدند، اما صدایی به بیرون درز نمیکرد. کسی صدایی نمیشنید.
من در تقارن سکوت گم شده بودم. آنجایی که کلام دیگران را متوجه نمیشدم و آنها نیز کلام مرا متوجه نمیشدند. مهم نبود که تارهای شنواییام از صدای دیگران به لرزه میافتاد. وقتی کلام نامفهوم است و نه من درکی از کلام دیگران داشتم و نه دیگران درکی از کلام من داشتند، این وضعیت چه فرقی با سکوت داشت؟ کسی متوجه من نمیشد. من در تقارن کلام نامفهوم، گمشدهام.
در کنج خلوتی در این شلوغ شهر نشستهام به امید روزگاری که کسی بتواند تمام تقارنها را بشکند و اطلاعاتی از دنیایی که در آن محاصره شدهام به من برساند و دستانم را بگیرد.
درباره این سایت