جانِ بهار



دخترک! این روزها خوابت را می‌بینیم. مادربزرگت خواب دختری را دیده که چشمان درشتِ سیاه‌رنگی دارد و به فارسی صحبت می‌کند. من خواب دختری را دیدم که چشمان سیاه‌رنگِ زیبایش هوش از سرم ربوده بود و بی‌نهایت دوستش داشتم. 

تنها کسی که در آشنایان تو چشمان درشت و سیاه‌رنگ دارد من هستم! برای من خوشحال‌کننده است اگر تو با چشمانی شبیه به چشمان من به دنیا بیایی. تو همان کسی هستی که بعد از من همه را به یاد من نگاه خواهد داشت. تو دنیای مرا بزرگتر از آنچه که هست می‌کنی. چگونه دوستت نداشته باشم؟ 


Just a dream


پارسال که ذوق‌زده بودم از بیست و پنج ساله شدن، شمع‌های تولد رو که اومدم فوت کنم، مهدیس گفت: آرزو کن. گفتم: آرزو کنم؟ گفت آرزو  کن سال دیگه ایران نباشی. گفتم ایران نباشم؟ توی دلم آرزو کردم که ایران باشم. آرزو کردم که کنار پدر و مادرم باشم، که سلامت باشن. اینا بزرگترین آرزوهام بودن وقتی ربع قرن رو تموم کردم. برای آدمی که شب‌ها از کابوس از دست دادن عزیزانش از خواب می‌پرید، یا نمیتونست شب‌ها از فکر و خیال بخوابه بزرگترین آرزو همین بود که بتونه بخوابه. و بدونه که هیچ چیزی از دستش نمیره. من پارسال وقتی بیست و پنج ساله شدم که خیالم پر از سردرگمی بود. پر از غصه‌های ناپیدا. پر از خیال سرگردان. پر از آرزوهای دمِ دستی که به خیالش بزرگ و مهم بودن. دوست داشتم دانشگاه بهشتی دست از سرم برداره بذاره دفاع کنم، بذاره بدون فکر و خیال اپلای کنم برم.

یک سال گذشت از اون روزها. و من شدم مثبت بیست و پنج سال. مهم نیست عددش چنده. شما بگو هفتاد و پنج ساله اصلا. مهم اینه که دیگه همونی نیستم که پارسال بودم. فهمیدم زندگی پشت ِ هم طی کردن پله‌های ترقی نیست. ترقیِ مع و رها کردن و غرق شدن و پرداختن به چیزی جز شغل و تحصیلات نشان عقب ماندن نیست. هی بدو بدو برای چی؟ برای کی؟ برای من جواب دادن به این سوالا سخت بود. به اینکه توی دنیا کی‌ام و چی‌ام و چی کاره‌ام سخت بود. داره سخت میگذره، پاک کردن آثار دنیای امروز از روح و ذهن و آگاهی به امور و احوال سخته. در حالی این روزها رو میگذرونم که سرم پر از سواله و انگار هر جوابی که پیدا میشه غبار از روحم پاک میکنه. مهم نیست آقا جان که روز تولدم نزدیکه. من این یک سالی که گذشت دستِ کم هفته‌ای یک بار متولد شدم. سخت و پربار گذشت. الحمدلله.

دلم نیومد آرشیو بمونه این هم. :)



سال پربرکتی بود. 

خیلی بزرگ شدم توش. قد کشیدم و دنیام بزرگتر شد. اغراق نیست اگر بگم خود ِ پارسالم رو نمیشناسم دیگه. شبیه ماری که پوست می‌اندازه اون آدم قبلی رو پشت سر جا گذاشتم. نمیدونم چی شد تو این یک سال. چجوری شد که این همه آدم جدید اومدن تو زندگیم و از دریچه نگاه عده‌ایشون زندگی رو دیدم. با خودم مواجه شدم و هنوز از چاه مواجهه با خود به سلامت و موفقیت ِ کامل خارج نشدم.

میخواستم دونه دونه شرح بدم چه اتفاقاتی افتاد امسال ولی انقدر که هیچ دو روزی شبیه هم نبوده، نمیتونم جمع‌بندی بدم. نمیتونم نتیجه گیری کنم و  چیزی که تا دیروز برام غلط بود، امروز دیگه غلط نیست. حال عجیبیه.

دستم به نوشتن نمیره درباره امسال. طبیعی هم هست. چون اکثر چارچوب‌هام، و اکثر گزاره‌های مطلق ذهنم از بین رفتن. نمیدونم باید کدوم صفحه‌ی کتاب رو بخونم. همشون عجیبن و دور از ذهن. 

ولی جذاب. دارم از این وضعیت معلق بودن لذت میبرم. اینکه نمیدونم فردا چه شکلیه و باز قراره به چه نتیجه‌ی جدیدی درباره‌ی زندگی برسم برام جذاب شده. انگار افتادم وسط یه بازی و انقدر غرق شدم توش که نمیفهمم اون بیرون چه خبره و همش منتظر حرکت بعدی حریفم. 


روابطم تا حد خوبی بازنگری شدن و آدم‌های مهم زندگیم رو دوباره کشف کردم. همینقدر بسه. فرصت خوبی داشتم امسال برای خودم. 

آماده‌ی دنیای بزرگتری هستم؟ شاید آره شاید نه. نمیدونم چی پیش میاد در ادامه. ولی همین که فهمیدم ذات زندگی ناپایداره برام بسه. با خاطر آسوده‌تری زندگی میکنم و نگران پیشامدهای رندوم نیستم دیگه. چون زندگی همینه و هیچ تضمینی برای عملی شدن برنامه‌های ما وجود نداره و کی گفته برنامه‌ریزی‌های من بهترین و راه مستقیم‌تری برای سعادتمندیه؟ :)


فعلا همینا دیگه. بیست و شش ساله میشم به زودی :)

Those were the days


امروز در خیالاتم دور میزگردی با دوستانم نشسته بودم. و در آن میز ِ گرد داشتم بهشان میگفتم چیزی که برای نی‌نی نوشتم کم‌کم دارد شبیه یک رساله‌ی فلسفی برای نوجوانان میشود.دوستانم هم تایید کردند. بگذار کمی جدی‌تر حرف بزنیم. من این روزها شاید غرق‌ترین روزهای خود در افکارم را میگذرانم. اینکه دفعه‌ی پیش برایت نوشتم که همه چیز فانی است، یا قبل‌تر به تو گفته بودم که وقایع کلان جهان تاثیر کمتری روی تو دارد تا وقایع خرد آن. دخترک! اینها همه جهان از دریچه‌ی این روزهای زندگی من است. زندگی کسی که بخشی از ذهنش درگیر وجود خودش است، بخشی درگیر آینده‌ی کاری و حرفه‌ای اش و بخشی درگیر آینده‌ی شخصی‌اش. تو حتما جهان‌بینی مخصوص خودت را خواهی داشت. اگر شبیه ِ مادرت باشی هرگز این درگیری‌ها و سردرگمی‌هایی که من تجربه کرده‌ام را تجربه نخواهی کرد. او ذهنش ساده و خطی است و این موهبت است و خوشبختی. چیزهایی دارد که من ندارم، موهبیت‌هایی که زندگی‌اش را آرامتر از من کرده است. قدر ِ مادرِ آرام و خوشبختت را بدان. بهتان بابت داشتن یکدیگر غبطه میخورم. من دارم تلاش میکنم در زندگی شما باقی بمانم. مدتهاست تلاش میکنم، مدتهاست نگران از دست دادنتانم. تو حتما یک روز به مادرت خواهی گفت: تو و سعیده هیچ شباهتی به هم ندارید. سعیده حتما یک جای زندگی مغزش آسیب دیده.

راستی امشب میهمان خانه‌تان بودیم. خانه بوی تو را میداد. مادرت هنوز نشانه‌های بارداری‌اش هویدا نشده. در اتاقت بودم. اتاقی که خالی مانده برای تو. جای تخت و کمدت را حدس زدم. تصورت کردم که در گهواره‌ات داری به خواب می‌روی. دلم برایت غنج رفت. عموی کوچکمان به شهرمان آمده. امشب آمده بود خانه ‌ی شما، کادوی عروسی پدر و مادرت را بالاخره بدهد. از آمدن تو بی‌خبرند. 


باده شبگیر.


پدربزرگمان فالی زده بود و گفته بود تو ی در راه پسرکی هستی که روزگارمان را عوض می‌کند  اما نه فدایت شوم. سونوگرافی مادرت دقیق‌تر بود و خبر آمدن دخترکی را که همیشه منتظرش بودم به جهان داد  

نامت ارغوان است. و من تنها خاله‌ی تو هستم. این روزها برایت لوازم زندگی بشری را آماده می‌کنیم  . لباس و کفش و کلاه و تخت و اسباب‌بازی و این چیزهایت را فراهم می‌کنیم که چهار ماه دیگر به دنیا بیایی و عزیز دل همه‌ی ما بشوی. 

از آن چند سلول انگشت‌شمار به مرحله‌ی لگن رسیده‌ای. حرکاتت را در بدن مادرت متوجه می‌شویم  مادرت گرسنه که می‌شود، لگد محکمی می‌زنی . اخلاق‌ات شبیه ماست . گرسنگی نقطه‌ی ضعفت است. از سوپ بیزاری  مادرت سوپ که می‌خورد بالا می‌آورد . 

برایت شنل قرمزی دوختم که وقتی یک ساله شدی، بر تن کنی. عروسکت را محکم بغل کنی و دست مادرت را بگیری و به خانه‌ی ما بیایی. 

این‌جا هرروز زندگی ما به انتظار می‌گذرد. انتظار دیدن دختری که چارچوب زندگی‌مان را عوض می‌کند. دلم برای خنده‌هایت، ذوق کردن‌های واقعی‌ و آغوشت سخت تنگ شده. 

انتظار. ما باید یک روز با هم از انتظار سخن بگوییم  


گوش کن


سی و شش روزه شده بودی که از زنجان به خانه آمدم. بغلت کردم و خندیدی. با تو حرف می‌زدم و تو خودت رو در آغوشم رها کرده بودی. همه متعجب بودند که چطور ممکن است با  کسی که انقدر کم می‌بینی‌اش راحت باشی. از آن روز تو فرزند من شدی. وقتی گریه می‌کنی تو را به من می‌سپارند و می‌روند. شب‌هایی که من باشم روی پای من به خواب می روی و جهان زیبا شده است دختر من. تو دوست منی. دوستی‌‌ای که آغازش قبل از چشم گشودن تو به جهان بوده و پایانش؟ گمانم نباید پایانی داشته باشد. مرگ جدایمان می‌کند؟ نه. مرگ جسم‌هایمان را دور می‌کند. ولی گمان نکنم یاد مرا از تو دور کند.

تو زیباترین اتفاق خدایی این روزها. وجودت هرروز بر من مبارک. دخترک چهل و پنج روزه ی بهار. :)

 

 

گوش کنید.


ترم اول کارشناسی بودم. در لابی پردیس علوم دانشگاه با یکی از پسرهای هم‌دوره‌ای که بعدها ارتباطم را به علت حرف‌های رکیکی که میزد برای همیشه با او قطع کردم، نشسته بودیم. از کلاس آزمایشگاه غر می‌زدیم که لفظا استاد درس را که زن بود به تهدید کرد. چند دقیقه بعد دوباره کلامش سمت و سوی جنسی گرفت و این بار در لفافه حرف‌های دیگری زد.

من با اکیپی دوست شده بودم که تفاوت‌های بنیادین با هم داشتیم . بچه‌ها در هر جمعی که می‌نشستند حرف‌ها را به سمت حرف‌های جنسی می‌بردند. و قاعدتا من با خشم فروخورده و فکر به اینکه لابد من مشکل دارم، جمع را ترک می‌کردم. 

سال دوم کارشناسی بودم که در جریانی با چند نفر از سال بالایی هایم بیشتر دوست شده بودم. یک شب، یکی‌شان که چهره موجه و مذهبی داشت، شروع کرد برایم پیام‌هایی ارسال کرد از روابط قبلی‌اش. بهتم زده بود و متوحه نمیشدم چه در جریان است. چند ساعت بعدش پیام های جدی جنسی برایم ارسال کرد که هر چقدر خواهش می‌کردم به ارسال پیام‌هایش ادامه ندهد، اثرگذار نبود. من البته جوان بیست ساله‌ای بودم که متوجه نبودم آنچه در جریان است، آزار جنسی است و احتمالا می‌توانم از او حداقل به حراست دانشگاه شکایت کنم. بعدها این ماجرا را برای هرکسی تعریف کردم، گفت صدایش را درنیاور. و بعدها همان آزارگران کاری کردند که اطرافم از دوست خالی شود. کسی به ما نیاموخته بود آزار جنسی یعنی چه.

در دانشگاه دوره‌ی کارشناسی‌ام حداقل یکی دو روز در هفته در معرض کلام‌های جنسی پسران هم‌دانشکده‌ای بودم و البته بلد نبودم از خودم در مقابل این همه سختی روانی حفاظت کنم. 

از دانشگاه کارشناسی‌ام رفتم به دانشگاهی که مطمئن باشم کسی از این آدم‌ها آنجا نیست. تا بتوانم دوستان جدید و محیط سالم‌تری پیدا کنم. اما از شانس من، یک و نیم ترم با همان آزارگر بالا همکلاسی شدم. که نتیجه‌اش دو سه سال مرد ستیزی خالص بود. به قدری حالم از اتفاقات گذشته بد بود که سعی می‌کردم حتی مغازه‌ای که فروشنده مرد دارد نروم.

دوره ی کارشناسی ارشد بهتر بود. رابطه‌ام با دیگران چندان نزدیک نبود. دوستان دیگری پیدا کرده بودم و تقریبا توانسته بودم از خاطرات بد کارشناسی دور شوم. خاطراتی که هرگز پاک نشدند. ترم چهار کارشناسی ارشد بودم که بچه‌ها من را به گروه ادوار دانشگاه دوره کارشناسی‌ام اضافه کردند. یکی از همین قدیمی‌های دانشکده به بهانه احوالپرسی به من پیام داد و بعد از چند روز پیام متوالی، شوخی‌های جنسی‌اش را آغاز کرد. بلاکش کردم و هرگز نفهمیدم چرا باید تلاش کنی از آمریکا کسی را در تهران آزار بدهی؟ 

همان موقع‌ها، اینستاگرام پابلیک داشتم تقریبا یدون عکس شخصی از خودم. روزانه حداقل یکی دو مورد دایرکت داشتم از پیشنهاد دوستی، تا رابطه‌ی جنسی. و آخرین بار به گروهی اضافه شده بودم که انگار گروه خرید و فروش زن بود. همان باعث شد که دیگر هوس اینستاگرام پابلیک نکنم و در کنج پرایوت خودم پنهان شوم.

اما مسئله به همین‌جا ختم نشد. چند ماه بعدش یکی از همین فالوورهای موجهم که از دوران مدرسه می‌شناختمش، شروع کرد به پیام‌های عجیب و غریب فرستادن . هرقدر از او خواهش می‌کردم که ادامه ندهد، بدتر به حرف‌های کثیفش ادامه می‌داد. اسکرین شات گرفتم از پیام‌هایش و بعد برای همیشه بلاکش کردم. 

این‌ها حداقل تجربه‌های من از آزار و اذیت توسط آشنایان است. غریبه و آزار خیابانی و امثالهم بماند که حوصله‌ی شرح آنها را ندارم.

من آدم خوش‌شانسی هستم. دوستان امنی پیدا کرده‌ام که حد و حدود می‌شناسند و معذبم نمی‌کنند. چند وقت پیش چند نفرشان تاکید می‌کردند که دبیرستان بدترین دوره تحصیلشان بوده و هرگز حاضر نیستند به آن دوره برگردند. من متوجه نمیشدم چه در جریان است. دبیرستان برای من بهترین دوره مدرسه بوده با تجربه‌های فراوان و دوست‌داشتنی. ولی برای آنها بد و غیرقابل تحمل. 

که بالاخره چند روز قبل راز بد بودن آن برملا شد. ویدیویی سه ثانیه‌ای از یک دبیرستان پسرانه در توییتر منتشر شد. که چند نفر در حال آزار جنسی یک نفر دیگر بودند. خاطرات بعضی دوستانم را هم از شایع بودن این اتفاق در مدرسه پسرانه شنیدم. عده‌ای هم معتقد بودند که این اتفاقات عادی و طبیعی است. بعد از این ویدیو پسرهای اطرافم دو دسته شدند. دسته اول که همان‌هایی بودند که برایشان عادی و طبیعی بود و یاد خاطراتشان می‌کردند، که حتما از چشمم افتادند. و دسته دوم دوستان امنم بودند که برایم عزیزتر شدند. و نهایتا متوجه شدم که چرا انقدر آزار کلامی بین آدم‌هایی که در گذشته دیدم شایع بوده. 

 

پی‌نوشت: 

جرئت حرف زدن از گذشته را هم مدیون دوستان و دخترانی هستم که برای برابری حقوق در جامعه تلاش می‌کنند. سایه‌اشان مستدام .


شاید این روزها همه‌ش تجلی آرزوهایی باشه که زمانی می‌اومدم و می‌نوشتم کاش دست غیبی می‌اومد و من رو می‌انداخت همونجا که باید. کسی نمی‌دونه. شاید واقعا دست غیبی هست و خبری از غیب می‌رسه. همون‌طوری که خودمون سبز میشیم سر راه آدم‌ها و گره‌ای ازشون باز می‌کنیم، خودمون هم قرار می‌گیریم تو موقعیت‌هایی و کسانی سر راهمون قرار می‌گیرند که قراره گره‌ای از ما باز کنند.

من زندگی‌م رو دوست دارم، چون پیدا کردم راه رو. نه که خیال کنید راه یعنی چشم‌انداز و هدف و آن قله‌هایی که باید بالاخره یکی پس از دیگری طی کرد، که این راه و تعریف از نظر من این روزها بیهوده‌ترین راه برای منه. کاری به زندگی و روش‌های دیگران ندارم. من سالهای ابتدایی تا میانی عمرم رو به همین سیاق زندگی کردم و به جرئت می‌گم بدترین سبک زندگی بود. شناخت توانمندی و ویژگی و استعداد و امثالهم هم بدتر کرد زندگی‌م رو که بهتر نکرد. چرا بدتر؟ چون کسب این اطلاعات در بستر خاصی اهمیت پیدا می‌کنند. مادامی که من جهان‌بینی درستی نداشتم و به سوالات اصلی و اساسی زندگی‌م پاسخی ندادم، شناخت توانمندی چه کمکی به من می‌کرد؟ 
راستش فکر می‌کنم تبلیغات خودشناسی دنیای امروز، اکثرا برپایه‌ی همون چشم‌انداز عمومی و کمال‌گرایانه‌ایه که تبلیغ میشه. درسته که از هر طرف هم تبلیغات ضد کمال‌گرایی اطراف ما رو پر کرده، اما نهایتا تمام اینها برپایه‌ی یک سوال اصلی مطرح میشه : «آخرش می‌خوای چی بشی؟» 
می‌بینید؟ باید پاسخ واضح و مبرهنی داشته باشیم از جنس من می‌خواهم چه کاره شوم. 
من از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم بیش از اون که فکر کنم، زندگی کنم. بیش از اون که با چارچوب ذهنی قبلی سراغ وقایع برم، غرق در وقایع بشم و به عنوان یک ناظر همراه نگاهش کنم. لمس کردن به همون اندازه برام ارزشمند شد که فکر کردن ارزشمند بود. چرا؟ چون بدون لمس کردن و زندگی کردن افکار نمی‌تونن واقعی و منعطف باشن.

دور نشم از حرفم، زندگی‌م رو دوست دارم. چون بیشتر از اونکه درگیر اهداف و چشم‌اندازهایی بشم که می‌تونن به لحظه‌ای از بین برن، درگیر پدیده‌ی زندگی شدم و از هر رخداد و پیشامدی در جهت اینکه آدم بهتر و پخته‌تری بشم استقبال می‌کنم. شاید چهار سال پیش وقتی وارد دانشگاه شدم تنها فکر و ذکر و هدفم، کسب موقعیت‌های آن‌چنانی بود. اما امروز هربار که پا در ایستگاه راه‌آهن می‌ذارم، به خاطر پشت سر گذاشتن ترس‌ها و نگرانی‌ها و عبور از خود قبلی‌م هست، تا جایی که انسان بهتری بشم. تا کجا؟ نمی‌دونم. و ندانستن جز لاینفک زندگی ماست. بهتره سخت در آغوشش بگیریم. 

 

پ.ن: امیرحسین گفت از تجارب جدیدت بنویس. من هم اونها رو ذیل ایستگاه راه‌آهن می‌نویسم. 


آن شب و روز لعنتی تمام شده است. اما هنوز یاد و خاطره‌اش با من است و از ضمیرم پاک نمی‌شود. آن روزی که از خانه تا شهر، همه‌جا غرق در سکوتی عجیب شده بود. انگار که ساعاتی قبل از طلوع خورشید ماموران الهی گرد سکوت به چهره‌ی شهر پاشیده باشند و همگان ناگهان غرق در سکوت شوند. سکوت صدای غالب شهر شده بود. 

 من با خودم یک‌سره کلنجار می‌رفتم تا بتوانم کلامی با صدای رسا با دیگران حرف بزنم. نمی‌شد. امکان نداشت. صداها یکباره بلند می‌شدند و به لحظه‌ای در فضا گم می‌شدند و دوباره سکوت همه‌جا را پر می‌کرد. من با خودم نجوا می‌کردم و در این نجواها به دنبال راهی می‌گشتم تا هر آنچه از ذهنم می‌گذرد را فریاد بزنم. محال بود. دستی گلویم را فشار می‌داد و جز خرخر ضعیفی، صدایی از حنجره‌ام بیرون نمی‌آمد. همان صدای ضعیف را هم نمی‌شنیدم. فقط می‌توانستم آن صدا را لمس کنم. 


سکوت، صدای شهر شده بود. مردم با یکدیگر حرف می‌زدند. لب‌هایشان را تکان می‌دادند و متوجه گفت و گوهایشان می‌شدند، اما صدایی به بیرون درز نمی‌کرد. کسی صدایی نمی‌شنید. 

من در تقارن سکوت گم شده بودم. آنجایی که کلام دیگران را متوجه نمی‌شدم و آنها نیز کلام مرا متوجه نمی‌شدند. مهم نبود که تارهای شنوایی‌ام از صدای دیگران به لرزه می‌افتاد. وقتی کلام نامفهوم است و نه من درکی از کلام دیگران داشتم و نه دیگران درکی از کلام من داشتند، این وضعیت چه فرقی با سکوت داشت؟ کسی متوجه من نمی‌شد. من در تقارن کلام‌ نامفهوم، گم‌شده‌ام. 


در کنج خلوتی در این شلوغ شهر نشسته‌ام به امید روزگاری که کسی بتواند تمام تقارن‌ها را بشکند و اطلاعاتی از دنیایی که در آن محاصره شده‌ام به من برساند و دستانم را بگیرد. 


گوش کنید.


من متوجه زیبایی‌های جهان نمی‌شوم. احتمالا دلیل اصلی‌اش آن باشد که زیادی تا کنه واقعیت‌های وجودی زندگی پیش می‌روم. من از این دست دوستداران فلسفه هم نیستم که در باب چگونگی حرکت جهان فلسفه ببافم و یا پیرو نظریات قدما شوم. مساله‌ی من، جهان، و زندگی بسیار بنیادی‌تر از آن است که بتوانم روی قله‌های زمثبت‌اندیشی و زیبا نگریستن به جهان و وقایع بایستم. مساله‌ی من مواجهه و کنار آمدن با انسان فانی و تنها است. مرگ و تنهایی دو مساله‌ی مهم و همیشگی من هستند.

امشب حتما بعد تنهایی آن تشدید می‌شود و من تا صبح کابوس می‌بینم. مثل دیشب که کابوس دیدم. مثل ده‌ها شب قبل که کابوس دیدم. امشب غصه‌ام مرگ و از دست دادن اطرافیانم نیست. غصه‌ام این است که بی‌پناه و بی‌دفاعیم در برابر زندگی و نمی‌توانیم غصه‌هایمان را شریک شویم. به‌جای یکدیگر درد بکشیم، اضطراب‌هایمان را دور کنیم و یکی شویم.

امشب مادرم کابوس می‌بیند. برادرم در سکوت خودش غرق شده، پدرم حتما تا صبح نمی‌خوابد و من دوباره با بنیادی‌ترین مساله‌های خودم مواجه می‌شوم.

نقدا شما دعا کنید اتفاق بدی در راه نباشد. :)




دوست بسیار سرمایه‌دارم که چندیست پدرش قرار شده با برادر من شراکت کند در گروه شروع کرد به غر زدن از اوضاع گرانی و اینکه با این همه بدبختی چطور زندگی کنند. مشخصا تمام حرفش این بود که چرا باید بنزین را سه برابر قیمت کنونی بخرند و از کجا بیاورند؟ 

خنده‌ام گرفته بود از حرف‌هایش. از شش خودرویی که دارند، از دلارهایی که در حساب خوابانده‌اند و از محل زندگی‌شان. از سرشناس بودن پدرش و استاد دانشگاه بودن مادرش. مشخصا کسی با چنان سرمایه ای مادی، ناتوان از خرید بنزین نیست. 

من موافق افزایش قیمت بنزین و هرچیزی که به سبب آن باعث کاهش سوبسید، و البته باعث صرفه‌جویی شود هستم. با این‌ها هم اینجا کاری ندارم. 

دوستم موقع استدلال چندین بار اشاره کرد به حق مسافرت ارزان، حق حمل و نقل ارزان و به من گفت : « تو هم ماشین بخر خب. چرا دولت باید برای شماهایی که انتخاب کردید سوار اتوبوس بشید، اتوبوس بخره ولی به ما بنزین گرون بده؟ » 

به دوستم گفتم شبیه مردم عادی نباش لطفا. تو دو تا لیسانس داری و یک فوق لیسانس. باید بتونی بهتر استدلال کنی. نیمه شب پیام‌های شخصی واتس‌اپ‌م پر شده بود از اینکه :« خیلی ناراحتم کردی بهم گفتی چند تا مدرک دارم. یکم متواضع باش سعیده. مگه قراره مدرک تحصیلی ما رو از مردم عادی جدا کنه؟» 

 

واتس اپ قطع شد. اما چند سوال باقی ماند برای من. 

اول اینکه، اگر تحصیلات باعث نشود که حداقل در استدلال کردن، دست به تعمیم مشاهدات شخصی به کل نزنیم، آن تحصیلات به چه دردی خورده است؟

دوم اینکه، وقتی در پاسخ کسی در بیان روزانه‌اش می‌گوید: « من سه تا مدرک دانشگاهی دارم، از همه دوستام بیشتر. پس باید بیشتر از همه پول دربیارم» ، می‌گویم:« تو سه تا مدرک داری، شبیه مردم عادی استدلال نکن» کجای حرفم توهین‌آمیز بوده؟ ساختار جملات که تقریبا یکی است، فقط گوینده عوض شده. 

و در نهایت، تواضع؟ اصلا چرا تواضع در برابر هر کسی؟ 

 

 


امروز رفتم دفتر خانم دکتر دوست‌داشتنی. گفتم من میتونم دانشجوی شما بشم؟ گفت زود نیست برای انتخاب استاد راهنما؟ گفتم خب شرایط من فرق داره دیگه. من علاقه‌ای به ریاضیات مجرد ندارم. حتی نمیتونم با علم مجرد ارتباط برقرار کنم. اگر بناست بمونم اینجا و با استادهایی کار کنم که کار مجرد می‌کنن، خب میرم انصراف میدم. واقعیتش اینه اگر نتونم با شما کار کاربردی کنم، کار کردن با بقیه برای من تلف کردن وقته. انصراف میدم و نهایتا کنکور دکترا ثبت نام می‌کنم. 

گفت نه نه. نکنی این کار رو ها. دکترا اصلا نخون. مسترت رو ادامه بده. من هم از گرنتم بهت کمک می‌کنم، تو هم بگرد دنبال ساپورت مالی، تا میتونی هر اسکولی که من بهت میگم رو میری تا نهایتا پوزیشن دکترای خوب پیدا کنی. اسکول لاهه رو اپلای کردی؟ گفتم حالا که اینترنت ها قطعه. دنبال اینترنشیپ بودم راستش. گفت منم میگردم برات استاد پیدا کنم که موضوعت رو مشخص کردیم، اگه شد بری اینترنشیپ و بخشی از کارت رو اونجا انجام بدی. 

قرار شد موضوعی پیدا کنیم بین دیتاساینس، هندسه، و فیزیک. 

 

و خب انصراف نمیدم دیگه. هنوزم برام عجیبه چجوری اینجام. چجوری اتفاقات خوب سر راهم قرار گرفتن. چجوری انقدر عجیب همه چیز جور شده. حالا نه که اتفاقات سخت نیفته، نه که من خیلی مچ باشم با درس‌ها و محیط، یا نمرات خیلی ارزنده و قابل توجهی در درس آنالیز گرفته باشم. :)) ولی خب. حالا اینجا تمرین صبر و دوری و سرما و مبارزه با کمالگرایی و قناعت و مدیریت پول می‌کنم. ایشالا بعدش آدم بهتری میشم. از ایران رفتن و نرفتنش خیلی هم مهم نیست. مهم حال خوبه، که گمانم دارم اینجا. :) 

پ.ن: زنجان تا الان ۳۰ سانتی‌متر برف اومده، دانشگاه هم وسط بیابونه، سگ‌ها اومدن بیرون و دارن به بدترین شکل ممکن صدا میکنن :))))) 

 

پ.ن۲: شنبه خونه‌ی خواهرم بودم. ارغوان ۸ ساعت به بدترین شکل ممکن تو بغلم جیغ زد و گریه کرد. نمیدونم مریض شده بود یا چی. ولی هرچی بود ۱۲ شب اومدم خونه. کل دیروز رو خوابیدم از سردرد ناشی از صدای جیغش. و فکر کنم تا آخر هفته ذره‌ای دلم براش تنگ نشه. :))))


*از عجایب روزگار اینکه یکی از توییتری‌ها، دیشب بهم پیامک داده و نگرانم شده. گفت خبرهای خوبی از استان‌های غربی نرسیده، سعیده خوبی؟ گفتم تنها خطری که اینجا منو تهدید می‌کنه گرگه. همین. :))) 

 

* دیروز سوار قطار رجا شدم. چون فکر می‌کردم جاده برفیه و خطرناک. پس با قطار اومدم خونه و انقدر قطارهای تهران- زنجان رجا بی‌کیفیته که از خستگی داشتم جون می‌دادم. تا رسیدم هم رفتم مطب دکتر. بهم گفت نوبت بعدی تابستون می‌بینمت. گفتم یعنی سه ماه دیگه؟ :)))) گفت تابستون میشه سال دیگه. شما ببین چقدر اون قطار منو خسته کرد که فکر می‌کردم بعد پاییز تابستونه. :)))

* هفته‌ی پیش یه دانشجوی دکترا و حتی شاید پست داک آی‌پی‌ام تو دانشگاه بهشتی سمینار داشت. سمینارش کار دوره‌ی ارشد من بود. کاری که حال من رو از فیزیک نظری بهم زد، برای یه نفر کار جدیه که آینده‌اش رو روش بنا می‌کنه. زمین بازی‌ای که مال من نبود، مال یکی دیگه است. چقدر مهمه که آدم تو دنیای ریسرچ، مسئله‌ی خودش رو پیدا کنه. مسئله‌ای که انگیزه‌هاش رو نکشه. گمانم ما انقدر بی‌استعداد و بدبخت نیستیم که نتونیم تو این دنیا جایی داشته باشیم. پیدا کردن زمین بازی‌مون خیلی مهمه. 

 

* تعمق فلسفی قرار نیست به شکلی جادویی مشکلات را حل کند، بلکه از این جهت بسیار یاری‌مان می‌کند که موقعیتی فراهم می‌کند تا بتوانیم افکار‌مان را با وضوح بیشتری بشناسیم و به آن‌ها نوعی نظم و ترتیب ببخشیم. بدین ترتیب ترس‌ها، کینه‌ها و امید‌هایمان را راحت‌تر نام‌گذاری می‌کنیم و محتواهای ذهن‌مان کمتر ما را به وحشت می‌اندازند؛ آرام‌تر می‌شویم، کینه‌های کمتری در دل می‌پروریم و درباره هدف و مقصد زندگی‌مان ذهنیت روشن‌تری خواهیم.
http://ketabrah.ir/go/b41289

 

 


بعدا باید سر فرصت پست بذارم و از کتاب‌هایی که این چند وقت خوندم به لطف قطعی اینترنت بگم. منتها چون من مثل مهسا نمیتونم خوب کتاب معرفی کنم، عنوان کتاب‌ها رو میگم. خودتون برید بخونید، فلذا سر فرصت هیچ پستی نمیذارم.

کار عمیق- نیوپرت. انگلیسیش هست، منتها من ترجمه فیدیبو رو خوندم و خوب بود. این پست درباره این کتاب رو از وبلاگ مهسا بخونید. 

فرمول- باراباشی. اینم اخیرا خیلی ترند شده. نگاه  کاملا علمی به مقوله موفقیت داره. باراباشی خودش استاد دانشگاه نورث ایسترنه و کارش شبکه‌های پیچیده است. به ترند شدنش نگاه نکنید. اصلا کتاب زردی نیست. انگلیسیش بهتره. ترجمه ای که در طاقچه هست، به لحاظ علمی یکم مشکل داره. مثلا correlation رو ترجمه کرده هم‌پیوندی. اگه متوجه این چیزا میشید، فارسی خوندنش بد نیست. 

قدرت بی‌قدرتان- واتسلاف هاول. این کتاب هم درباره‌ی نظام‌هاییه که نویسنده بهشون پساتوتالیتر اطلاق می‌کنه. و مشخصا درباره چکسلواکی سابقه. ولی شما بخونیدش. داستانش آشناست. :) 

خودشناسی- آلن دوباتن. اگه با سبک آلن دوباتن آشنایید، که نیاز نیست من تعریف کنم. اگر هم آشنا نیستید، کتاب‌هاش رو بخونید. خیلی خوبن. این کتابش هم کوتاهه و کمک کننده. نسخه کتابراهش ۸۰ صفحه است کلا. 

درس‌هایی از تاریخ- ویل دورانت. ویل دورانت یه مجموعه ده جلدی تاریخ داره. این کتابش کلا خلاصه و نتیجه‌گیری اون کتابه. من ویل دورانت رو دوست دارم. کتاب درباره معنی زندگی ش رو هم یکی دو ماه پیش خوندم که خوب بود. 

این چند وقت هم طاقچه و فیدیبو تخفیف‌های خیلی خوبی گذاشتن. من کلی کتاب خوب خریدم یا رایگان برای دانلود گذاشتن. شما هم اگر اهل خوندن کتاب الکترونیکی هستید، از دست ندین این فرصت رو. 

 

پی‌نوشت: من طاقچه، فیدیبو، و کتابراه رو دارم. و به هیچ‌ عنوان توصیه نمیکنم از کتابراه استفاده کنید. کتابخوانش اصلا جالب نیست. 

پی‌نوشت بی‌ربط: مهساااا، پویا بهت خیلی سلام رسوند. :)))))) 

 


-حالا میتونم اینجا بنویسم که آخرین دستاورد زندگی‌ام اینه که میرم تره بار و میوه می‌خرم. میوه و شیر رو در برنامه‌ی غذایی‌م گنجوندم. و دیگه مامان و بابام بهم نمی‌گن چیزی بخور که یه وقت کمبود مواد معدنی و ویتامین پیدا نکنی. خودم متوجه تمام خطرات هستم. :)

- دیشب ساعت ۱۸:۴۵ به فاطمه گفتم بریم سینما؟ از لحظه‌ی پیشنهاد تا لحظه‌ای که توی سینما بودیم جمعا ۳۰ دقیقه طول کشید. مطرب دیدیم. سعید قبلا فیلم رو معرفی کرده بود. خیلی فیلم خاصی نبود ولی برای رها کردن ذهن فیلم خوبی بود. 

- محبوب من، شما نیستید. و گمانم نخواهید آمد. ملالی هم نیست واقعا جز همین که شما نمی‌آیید. :) آمدنتون حتما قشنگه. در نبودنتون هم زندگی جاریه، می‌گذره. خوب هم می‌گذره، اما جایی خالیه. 

- با هم‌اتاقی سوممون دوست شدیم دیگه. به تعادل رسیدیم. خدااا رو شکررر

- لب‌ها و مژ‌ه‌های ارغوان شبیه من شده. امروز پای تلفن میگم خاله جون دیگه چیات شبیه منه؟ مامانم میگن بگو اخلاق سگم خاله جون :)). منم از اینور میگم خاله‌جون بگو خداااا رو شکرررر :))) 

 

همینا فعلا. دو ماه و نه روز دیگه ۲۷ ساله میشم. 


فرض کنید شبی در جاده‌ای هستید. سوار هرچه که دوست دارید باشید. قطار، خودروی شخصی، اتوبوس مهم نیست. از پشت شیشه‌های باران‌زده که کمی هم بخار گرفته است دور دست‌ها را نظاره کنید. روشنایی شهرهای دور، روشنایی روستاهای اطراف، و روشنایی ماه. من به این روشنایی‌ها،روشنایی محو باران‌زده می‌گویم. روشن اند و روشنایی، امید است. محو اند چون از پشت شیشه‌های بخارگرفته دیده می‌شوند. باران‌زده اند، زیر هجوم قطرات باران ایستاده‌اند و می‌تابند. 

من شبیه همین روشنایی‌های محو باران‌زده‌ام. چرا؟ بماند به حساب این یک سال سخت و روشن و محو و باران‌زده‌ای که گذراندم و حالا نفس‌های آخرش را می‌کشد. 

 

پی‌نوشت: در قطارم. دائم السفرم. مسیر زنجان به خانه را هر هفته طی می‌کنم. همسفر تمام روشنایی‌های دور روستاها و شهرهای بین راهم که تمام قد ایستاده‌اند، می‌تابند و باران‌زده اند. 

 

 

ما را به جز خیالت فکری دگر نباشد. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

شیرآلات اندیکا Gerald معمار خودت باش شرحه شرحه سئو Matthew وب سایت شخصی سعیدسلیمانی نکات مهم مشاوره ازدواج Patricia